۱۳۸۶ مهر ۱۹, پنجشنبه

حرفهائی از سر دلتنگی

باغ خزان زده ای را می مانم
نه ! چیزی فراتر از خزان مرا در خود پیچیده است
احساس می کنم طوفانی سهمگین را پشت سر نهاده ام
شاخه هایم شکسته اند
تنم در این تنش به شدت فرسوده شده است
تاب مقاومتم نیست
:فقط این پرسش برایم مانده است که
چرا دل بستم ؟

۵ نظر:

ناشناس گفت...

بگذار خزان تو را در آغوش بگیرد ، تو را محو کند تا به اوج لذت های ندانسته ات برسی

فقط در خزان است که همه چیز معنی واقعی وجودشان را نشان می دهند

ناشناس گفت...

عشق آسمان دل را بهاری میکند
آسمان دلتان بهاری باد

ناشناس گفت...

استاد عزیز
دروب شما از این حرفهای نامیدی ندیده بودم
امید وار همیشه دلتانشاد ولبتان خندان باد

ناشناس گفت...

اي واي از دل و اي بيداد از دل كه هر چه مي كشيم درد لذت بخش از دل

ناشناس گفت...

عزیزان من
مارال
اسپنددخت
فروردین
شهریور
از نظرات خوبتان ممنونم
چند روز بود در گیر معضلی شده بودم
حکایت آن را سر بسته گقتم
که مغز استخوانم نسوزد
گر چه کمتر از آن هم نسوخته بود
سوختن ذاتی عشق است