۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

مقبره پير شاليار در اورامان تخت



فرقی نمی کند کجای ایران باشی .هرجا که باشی و مشکلی داشته باشی سعی می کنی به طریقی راهی به ماوراء طبیعت پیدا کنی و مشکلت را بیان کنی .خاموش نخی می بندی به درختی یا به پنجره مزار پیری یا به مقبره ی امازاده ای متوسل می شوی .تفاوتی هم نمی کند شیعه باشی یا سنی . کرد باشی یا ترک یا لر یا فارس یا بلوچ .
اینجا مقبره پیر شالیار است در اورامان تخت در کردستان .
اورامان تخت روستای زیبائی ست در دل کوهستانهای سربه فلک کشیده ی کردستان .با پشتوانه ی چند هزار ساله . می گویند آخرین موبد زرتشتی در اینجا دفن شده است .
باید بگویم ماسوله شبیه به اینجاست . اصلا همه روستاهایی که در دامنه ی شیبهای تند یک کوهستان بنا می شوند شبیه هم هستند .حال ماسوله باشد در شمال یا اورامان تخت باشد در غرب یا کنگ باشد در شرق .
آنچه اورامانات و بخصوص اورامان تخت را از سایر جاهای ایران متمایز می کند صعب العبور بودن منطقه است . باید بروی و ببینی که چقدر عقب نگهداشته شده است یکی به علت کرد بودن ودیگری به دلیل سنی نشین بودن وهمین ها مشکلات مردمش را چند برابر می کند که این چنین به ماورا ء طبیعت چنگ می زنند .
می بیند که بجای تکه ای نخ چند متر پارچه بسته است .معلوم می شود دلش خیلی پر درد بوده است که چنین متوسل شده است .
برای همه ی آنها از خدواند رفع گرفتاری وگشایش کار آرزو می کنم

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

عذر خواهی از دوستان مخصوصا خانم ستاره کلهر

ماهها قبل شعر طنزی را در وبلاگم قرار داده بودم که سراینده اش را به اشتباه آقای جوادی ذکر کرده بودم و دوستان در قسمت نظرات اشتباه مرا تذکر داده بودند ولی من این نظرات را ندیده بودم چرا که این مطلب دیگر کهنه شده بود .تا امروز که دیدم خانم ستاره کلهر نویسنده ی خوش ذوق وبلاک ستاره بارون ظاهرا از دست من عصبانی شده اند که برای اصلاح یک مطلب چند بار باید پیام بدهند !
من از ایشان و همه دوستان دیگری که این اشتباه مرا متذکر شده اندتشکر می کنم و عذرهم می خواهم که پیامهایشان را ندیدم .
عزیزان من !
قصور مرا ببخشید . من نمیدانستم "هالو " تخلص جناب عالی پیام است .
بعد از این اگر تذکر دادید و من متوجه نشدم خواهش می کنم در آخرین پست پیام بگذارید .

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

قصاب خانه ی بشریت

زنده یاد احمد شاملو می گوید:

در زمان سلطان محمود می‌کشتند که شیعه است
زمان شاه سلیمان می‌کشتند که سنی است
زمان ناصرالدین شاه می‌کشتند که بابی است
زمان محمد علی شاه می‌کشتند که مشروطه طلب است
زمان رضا خان می‌کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است
زمان پسرش می‌کشتند که خراب‌کار است
امروز توی دهن‌اش می‌زنند که منافق است
و فردا وارونه بر خرش می‌نشانند و
شمع‌آجین‌اش می‌کنند که لا مذهب است
اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمی شود
تو آلمان هیتلری می کشتند که یهودی است
حالا تو اسرائیل می‌کشند که طرف‌دار فلسطینی‌ها است
عرب‌ها می‌کشند که جاسوس صهیونیست‌ها است
صهیونیست‌ها می‌کشند که فاشیست است
فاشیست‌ها می‌کشند که کمونیست است‌
کمونیست‌ها می‌کشند که آنارشیست است
روس ها می‌کشند که پدر سوخته از چین حمایت می‌کند
چینی‌ها می‌کشند که حرام‌زاده سنگ روسیه را به سینه می‌زند
می‌کشند و می‌کشند و می‌کشند
و چه قصاب خانه‌یی است این دنیای بشریت

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

روستای نگل (negel)و قرآن نفیس آن

تصویری از قرآن نگل
چند تن از اهالی روستا در کنار مسجد زیبای آن
در 60 کیلومتری غرب سنندج در جاده مریوان روستای زیبائی قرار دارد به نام "نگل" .
آنچه این روستارا روحانی کرده وجود قرآن نفیسی است که به خط کوفی و تزیینات آب طلابر روی پوست آهو نوشته شده است .ابعاد قرآن 60سانتی متر طول 22 سانتی متر عرض و 15 سانتی متر ضخامت ست .
معروف ست که این قرآن یکی از قرآنهایی ست که در زمان خلیفه سوم "عثمان بن عفان " نوشته شده و برای چهار اقلیم مسلمان نشین جهان ارسال شده است .
این که این قرآن چگونه از این روستا سر در آورده است مشخص نیست ولی روایتهایی سینه به سینه از گذشتگان نقل میکنند که از همه آنها مقبولتر این داستان ست که نقل می کنم :
در حدود 1000 سال پیش چوپانی گوسفندانش را بری چرا به این محل می آورد . گوسفندان مشغول چرا می شوند و چوپان به استراحت می پردازد که گلی زیبا توجهش را جلب می کند .گلبرگهای گل هر کدام به یک رنگ بوده اند و این موضوع چوپان را ترغیب می کند که گل را از ریشه در آورد و با خود به روستا ببرد .چوپان مشغول کندن اطراف گل می شود که ناگهان زیر پایش فرو می ریزد در زیر پای چوپان و در عمق یک متری صندوقچه ای قرار داشته است که چوپان به تنهایی موفق به در آوردن و حمل آن به روستا نمی شود . از اینرو به کمک اهالی روستا صندوقچه را از دل خاک بیرون می آورند و به روستا می برند . درون این صندوقچه قرآن نفیسی قرار داشته است . اهالی محل و روستاهای اطراف برای حفاظت از این قرآن مسجدی بنا می کنند . در گذر زمان عده زیادی برای سرقت این قرآن اقدام کرده اند که خوشبختانه موفق به این عمل نشده اند .

۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

قره کلیسا


بین چالدران و ماکو در آذربایجان غربی روستایی ست به نام قره کلیسا که البته ساکنان فعلی آن مسلمان هستند .
در این روستا دوخانواده بیشتر زندگی نمی کنند . نگهبان کلیسا می گفت در دهه 60 در این روستا مسیحیان زندگی می کردند ولی کوچ کردند و رفتند و حالا مسلمانها ساکن شده اند . روستای فقیری ست بچه های کوچک ساکن روستا دور اتومبیل من جمع شده بودند و پول می خواستند برای خریدن کیف مدرسه .
کلیسای واقع در این روستا خیلی قدیمی ست و ساخت آن به اوائل دوره مسیحیت برمی گردد
قسمتی از ساختمان کلیسا که محراب در آن واقع شده نمایی از سنگهای سیاهرنگ دارد و این قسمت قدیمی ست اما قسمتی که از سنگهای سفید ساخته شده جدید است ولی ساختمان آن هم مربوط به قرن 14 میلادی ست
بقیه عکسهایی را که گرفته ام دراینجا ببینید .
توضیحات ویکیپدیا در باره قره کلیسا

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

گلهای زیبای الموت

این گلها مربوط به دامنه کوه سیالان در الموت قزوین هستند .
عکسهای دیگری از منطقه الموت را می توانید در اینجا ببینید .

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

هرانک و مهربانیهای ننه مه لقا

شالیزار ی متعلق به خانواده رشوند
بزرگترین درخت گردوی هرانک که متاسفانه امسال گردو ندارد
ننه مه لقای مهربان
شالیزار ی در هرانک در دوردست تصویر سیالان نمایان ست
توفیقی دست داد و هفته گذشته من و خانواده ام مهمان جناب رشوند در هرانک بودیم.
از مهربانیهای خانواده رشوند و بویژه "ننه مه لقا" مادر خانواده بهرهمند شدیم .
خداوند همه شان را در پناه خودش حفظ کند وبه سفره شان برکت دهد .



۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

بیا که نوروزه


ترانه محلی قشنگی از سیما بینا را تقدیم می کنم .
دیدی چطوو
مانند اوو
یکسال برفت
سال نو اومد
یکسال چنون
تندی برفت
که پندری
همی دیروزه .آی بیا که نوروزه
دنیا دو روزه

نوروز با صدای سیما بینا

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

8 مارس روز جهانی زن مبارک

روز جهانی زن را به زنان کشورم تبریک می گویم .
روز جهانی زن یاد آور واقعه ای ست که در هشتم مارس 1857 اتفاق اقتاد .
مختصری از آنچه در این روز گذشته و تاریخچه آنرا در ویگیپدیا ببنید .
این که روزی در تقویم جهان به زنان اختصاص یافته و هنوز آن روز برگزار می شود نشان دهنده این واقعیت تلخ ست که با گذشت بیش از 150 سال از طرح اولین خواسته ها هنوز آنها محقق نشده اند .
با گذشت زمان هم خواسته های جدیدی به آنها اضافه شده است . و البته در جامعه ایران هم به دلیل شرایط خاص خود این فهرست عریضتر و طویلتر می شود .
بسیاری از خواسته های زنان نظیر بهبود وضعیت معیشتی وامثال آن مشترک ست با خواسته های مردان و جنسیت نقشی در این خواسته ها ندارند اما خواسته های ویژه ی زنانه جای خاص خود را دارند .
به راستی چه عواملی باعث شده که زنان نتوانسته اند به خواسته های بحق خود برسند ؟
در کنار این پرسش می توان پرسش دیگری هم مطرح کرد : مگرمردان توانسته اند به حقوق خود برسند که زنان نتوانسته اند؟
به گمان من در جوامعی که عدالت اجتماعی وجود ندارد جدا کردن خواسته های زنان از مردان راه به جایی نمی برد . در این جوامع زن ومرد درد مشترکی دارند گرچه باید اذعان نمود که زنان تحت ستم مضاعف اند .
برای تحقق عدالت اجتماعی زنان و مردان دوش به دوش هم مبارزه کرده اند و می کنند . و در صورت محقق شدن این خواسته ی عظیم زنان برای بدست آوردن خواسته های ویژه ی خود مردان را در کنار خود خواهند یافت نه در برابر خود .

۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

شعری از اسماعیل خوئی

از دوران جوانی به شعر خوئی علاقه داشتم و بسیاری از آنها زمزمه روزانه ام شده انداما آنچه را که امروز در "ملکوت" خواندم مرا بکلی دگرگون کرد . گویا این شعر را ایشان در سخنانی در بی بی سی فارسی بیان کرده اند که ممتاسفانه نتوانستم آن را ببینم .
با تشکر از نویسنده وبلاگ "ملکوت " شعر آقای اسماعیل خوئی را تقدیم می کنم :

من آن ره جوی ِ ره پویم به سوی حق که تا کردم
خطا کردم، خطا کردم، خطا کردم، خطا کردم
حق انسان است و هر مطلق نمودی آمد از ناحق
چه نا حق ها که خود با حق، من ِ مطلق گرا کردم
به کوس بی خدايی کوفتم، کز دين بلا ديدم
خود اما بی که دانم، بی خدايی را خدا کردم،
نخستين درد را دين يافتم، خود در مثل اما
به درد ديگری درد نخستين را دوا کردم
که يعنی با خطای ديگری نفی خطا گفتم
که يعنی با بلای ديگری، دفع بلا کردم
ز بی دينی چو دين کردی، ز دين بدتر گزين کردی
بدا بنياد دينی که من دين آزما کردم .
رسيدم در مصاف دين، ز کين دين به دين کين
چو ديدم، نفی دين نه، دين و کين را جا بجا کردم
چو مسلک جای دين آيد، خدا سوی زمين آيد
عبث پنداشتم هر کبريايی را فنا کردم.
خدا را زاسمان دين، کشانيدم به خاک کين
نخستين نام‌اش اين پايين، پروله تاريا کردم
پس آنگه سازمانی را به جای خلق بنشاندم
سپس خود کامه ای را جانشين کبريا کردم
سزد گر می گزد جانم، که آلوده ست دستانم
که بشکستم عصای مار و ماری را عصا کردم.
رهايی نيست از دامی به دام ديگری رفتن
به دين معنا دريغا، گوش جان دير آشنا کردم.
رها بودم به دشت شک، ولی در حال گشت شک
دريغا کز ندانستن، رهايی را رها کردم.
حقيقت از دلِ امای پر چون و چرا زايد
حقيقت را من اما خالی از چون و چرا کردم.
حقيقت‌ها که در بايد، هم از زهدان شک زايد
يقينم شد که جز شک، هر چه کردم نا روا کردم.
خطا ناکردنی نه کس، نه آيين ست و نه حزبی
جز اين گر گفتم و کردم، غلط گفتم، خطا کردم.
خطا کارم، ولی شايد اگر بر من ببخشاييد
خطا ها کردم اما جمله در راه شما کردم.


۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

جلوه ای دیگر از عشق مادرانه

محمد علی عمویی و احمد آشورپوردرمراسمی در 89 سالگی زنده یاد آشور پور
محمد علی عمویی
عکسهای بالا را از "تادانه " برداشته ام
................
هر شش نفر آماده رفتن ( اعدام ) بودیم .سپیده می رفت که سر بزند و تاریکی آن شب سیاه را پایان دهد که قفل در باز شد و صدایی آرام پس از سلام مرا به نام فرا خواند.
در تاریک - روشنی صبحگاهی صدا و چهره ی آن افسر نگهبان همشهری را باز شناختم . فکر کردم که دیگر کار تمام است ولی آخر چرا چنین محبت آمیز و غیر عادی ؟
افسر نگهبان از من خواست دستی به سر وروی خود بکشم و به دنبالش بروم .رفتم و به اتاق افسر نگهبان داخل شدم . از آنچه دیدم از شدت تعجب برجایم میخکوب شدم .مادرم با سر و رویی پریشان و چادری غرق در گل و لای آغوش باز کرده و مرا به سوی خود فرا می خواند .باور نمی کردم . جرات پیش رفتن نداشتم . نمی خواستم آن رویای شیرین را با زیاده خواهی برهم بزنم. صدای لرزان مادر به گوشم رسید: " بیا . علی جان بیا .بیا ! "
و بدینگونه بود که بار دیگر خودرا در آغوش گرم و پر مهرمادر می دیدم .
بوسه ای چند و کلامی در مقوله سلامتی وبه سرعت وداعی سر زنده و امیدوار .
افسر نگهبان عجله داشت هر چه زودتر مادر را روانه کند و مرابه سلول باز گرداند .
کنجکاو بودم تا از حضور مادر در آن بی وقت روزسوال کنم که افسر نگهبان مادر را با خود برد و وعده دادکه همه چیز را بعدا روشن خواهد کرد . در سلول برایم توضیح داد که :
نگهبانان صبح ساعت چهار به هنگام تعویض متوجه یک سیاهی می شوند که خودرا به جلوی چرخهای اتو مبیلی که از پادگا ن خارج می شد می افکند .راننده به موقع ترمز می کند و معلوم می شود مادر یکی از زندانیان ست که گویا قرار بوده سحر گاه آنروز اعدام شود .مادر به گمان آن که فرزندش را با این اتومبیل به میدان اعدام می برندخواسته است پیشاپیش خودرا فدا کند و پیش از اعدام فرزند چشم از جهان فرو بندد .
آنچه خواندید برگی از کتاب خاطرات "محمد علی عمویی " ست در کتاب "درد زمانه " .
محمد علی عمویی یکی از افسران سازمان نظامی حزب توده ی ایران بود که در شهریور 33 به زندان افتاد و باقیام مردم در بهمن 57 از زندان آزاد شد . او 24 سال از بهترین سالهای عمرش را در زندانهای رژیم شاهنشاهی گذراند .
فداکاری او در راه میهن یا فداکاری مادرش برای او وتحمل مرارتهای دوران زندان فرزندش کدامیک ستودنی ترند ؟