۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

شعری از اسماعیل خوئی

از دوران جوانی به شعر خوئی علاقه داشتم و بسیاری از آنها زمزمه روزانه ام شده انداما آنچه را که امروز در "ملکوت" خواندم مرا بکلی دگرگون کرد . گویا این شعر را ایشان در سخنانی در بی بی سی فارسی بیان کرده اند که ممتاسفانه نتوانستم آن را ببینم .
با تشکر از نویسنده وبلاگ "ملکوت " شعر آقای اسماعیل خوئی را تقدیم می کنم :

من آن ره جوی ِ ره پویم به سوی حق که تا کردم
خطا کردم، خطا کردم، خطا کردم، خطا کردم
حق انسان است و هر مطلق نمودی آمد از ناحق
چه نا حق ها که خود با حق، من ِ مطلق گرا کردم
به کوس بی خدايی کوفتم، کز دين بلا ديدم
خود اما بی که دانم، بی خدايی را خدا کردم،
نخستين درد را دين يافتم، خود در مثل اما
به درد ديگری درد نخستين را دوا کردم
که يعنی با خطای ديگری نفی خطا گفتم
که يعنی با بلای ديگری، دفع بلا کردم
ز بی دينی چو دين کردی، ز دين بدتر گزين کردی
بدا بنياد دينی که من دين آزما کردم .
رسيدم در مصاف دين، ز کين دين به دين کين
چو ديدم، نفی دين نه، دين و کين را جا بجا کردم
چو مسلک جای دين آيد، خدا سوی زمين آيد
عبث پنداشتم هر کبريايی را فنا کردم.
خدا را زاسمان دين، کشانيدم به خاک کين
نخستين نام‌اش اين پايين، پروله تاريا کردم
پس آنگه سازمانی را به جای خلق بنشاندم
سپس خود کامه ای را جانشين کبريا کردم
سزد گر می گزد جانم، که آلوده ست دستانم
که بشکستم عصای مار و ماری را عصا کردم.
رهايی نيست از دامی به دام ديگری رفتن
به دين معنا دريغا، گوش جان دير آشنا کردم.
رها بودم به دشت شک، ولی در حال گشت شک
دريغا کز ندانستن، رهايی را رها کردم.
حقيقت از دلِ امای پر چون و چرا زايد
حقيقت را من اما خالی از چون و چرا کردم.
حقيقت‌ها که در بايد، هم از زهدان شک زايد
يقينم شد که جز شک، هر چه کردم نا روا کردم.
خطا ناکردنی نه کس، نه آيين ست و نه حزبی
جز اين گر گفتم و کردم، غلط گفتم، خطا کردم.
خطا کارم، ولی شايد اگر بر من ببخشاييد
خطا ها کردم اما جمله در راه شما کردم.