۱۳۸۶ آذر ۹, جمعه

غزلی عا شقا نه از سا یه

باقیمانده تمشکهای جاغرق
و این هم غزلی عاشقانه از سایه



بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟


ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟


بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم


ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را؟


ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من


ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را؟


کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد


که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را؟


مباد روزی چشم من ای چراغ امید


که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را


دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود


مگر صبا برساند به من هوای تو را


چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان


که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را


ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من


که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را


سزای خوبی تو بر نیامد از دستم


زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را


به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم


کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را


به پایداری آن عشق سربلندم قسم


که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را

۲ نظر:

ناشناس گفت...

چقدر شعر زيبايي .بسيار لطيف و دلنشين معلوم است كه جاغرق خوشي بوده هميشه شاد باشيد

« قا ئینی » گفت...

انتخاب زیبای شما چون برخواسته از دل بود به دل نشست